سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























... رهی نمانده تا رهایی

تو خونه نشستم و دارم به این فکر میکنم ک اگه الان مامانم اینا خونه بودن چقدر خوب میشد و من تا مرزه جنون نمی رفتم!

تک و تنها نشستم تو خونه و ذل زدم به صفحه ی کامپیوتر که هی سیام میشه و دوباره باید موس رو تکون بدم تا درست برگرده سر جای اولش!

فردا امتحان آزمون ورودی پیش دانشگتهیه و من از لج نمی دونم کی اصلا سمت درس نرفتم... دیروز هم رفتم مصابحه ی پیش دانشگاهی اونم از یه طرف داغونم کرد

کلا دلم میخاد برگردم به عقب و برم پیش خانم محرم زاده و به خاطر دعوای دوستم دلیل و بهونه بیارو و دغدغه ام هی چیزی بیشتر از اینکه به مامانم توضیح بدم چرا غذامو کامل نخوردم نباشه!!

دلم نمی خاد زمان حرکت کنه و من مجبور شم که به یک دانش آموز پیش دانشگاهی تبدیل شم...

فکر می کنم یک نوع افسردگیه و در مورده درمانش هم هیچ اطلاعی ندارم...

کاش آقاجونم بود تا با زنگ زدن بهش و دعوتم به مشهد یکمی آرومم میکرد....

یادش خوش


نوشته شده در پنج شنبه 92/2/5ساعت 8:38 عصر توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |


Design By : Pichak